سوژه امروز | عکس باورنکردنی از بازیگر نابینای فیلم رنگ خدا

در این بخش سوژه امروز | عکس باورنکردنی از بازیگر نابینای فیلم رنگ خدا را برای شما تهیه کردیم. امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد. در ادامه بخوانید…
به گزارش ایران ناز «میدونی چیه؟ هیچکی منو دوست نداره، عزیزم منو دوست نداره، اگر چشم داشتم میرفتم مدرسه روستا، همه بچههای روستا اونجا درس میخونن، غیر من که باید برم مدرسه نابیناها که اونور دنیاست، معلمون میگه خدا شما نابیناها را بیشتر دوست داره چون نمیبینید،
ولی من گفتم اگر ما رو دوست داشت نابینا نمیکرد تا اونو نبینیم، ولی اون گفت خدا دیدنی نیست، خدا همه جا هست، شما میتونید اونو حس کنید، شما میتونید اونو با دستاتون ببینید، حالا من همه جا رو میگردم تا دستم به خدا بخوره و همه چیزو بهش بگم حتی هرچی که تو دلم هست.»
اینها دیالوگهای یکی از معروفترین سکانسهای فیلم «رنگ خدا» به کارگردانی مجید مجیدی است که محسن رمضانی بازیگر نوجوان این فیلم بعد از گذشت حدود 17 سال، همچنان از حفظ بیان میکند و میگوید این دیالوگها هیچ وقت از ذهنم پاک نشده است.
همزمان با روز نابینایان به سراغ بازیگر نابینای فیلم «رنگ خدا» رفتیم که امروز 29 سال دارد و در کنار همسر و مادرش در حوالی تهرانسر زندگی میکند. جایی که رفت و آمد هواپیماها و صدای ناشی از آن بارها صحبتهای ما را قطع میکند و خود محسن هربار به شوخی مقصدی را برای هر یک از هواپیماها مشخص میکند.
رمضانی که عکسی از فیلم «رنگ خدا» را در کنار عکس پدر مرحومش بر روی دیوار خانه دارد با اشاره به نحوه حضورش در این فیلم گفت: در مجتمع نابینایان شهید محبی مشغول تحصیل بودم که یک روز آقای مجیدی آمدند و خواستند برای فیلمشان از بچهها تست بگیرند،
به من هم گفتند دوست داری بازی کنی؟ و من با علاقه پاسخ دادم اگر خدا بخواهد و این شانس را داشته باشم، بله.وی ادامه داد: ایشان از حدود 500 نفر تست گرفتند که در نهایت من انتخاب شدم. علاقه زیادی به بازیگری داشتم و دست به گریه کردنم هم حرف نداشت.
برای تست دادن کمی گریه کردم که البته ناخواسته بود و اشکم درآمد و در نهایت از انتخاب شدنم بسیار خوشحال شدم.این بازیگر افزود: آن موقع سریال «همسران» را دنبال میکردم و گوش میدادم.
تصورم از بازیگری این بود که مثلا از یک خیابان رد میشویم و کار تمام میشود. روز اول که سرکار رفتیم آقای مجیدی که حرکت میداد، خندهام میگرفت و مدام سرم را قایم میکردم.
منبع : ایران ناز